November 21, 2005

پیام سلستین

از دیروز خوندن کتابی رو شروع کردم به اسم پیام سلستین که نویسنده اش جیمز ردفیلد و ترجمه رویا منجم و از انتشارات نشر علم.کتاب در واقع به صورت داستانه اما سعی می کنه که ما رو به معنای واقعی زندگی نزدیک کنه. 9 پیامی که توی این کتاب مطرح میشه می خواد ما رو آشنا کنه با اون جریان یا لایه که در پس این زندگی ظاهری ما در جریانه. کتاب رو تموم نکردم اما از همون ابتدا این حس با من بود که انگار حدیث نفس منه که داره بیان میشه. اینکه این پیام ها می خوان بگن که در پس این ظاهری که هست همه تلاشهای که ما در زندگی روزمره برای کسب مال و نام داریم حتی در زیره روابط عاطفی ما لایه دیگری هست و جریانه دیگری وجود داره که باید بتونیم به اون برسیم تا معنای غایی زندگی رو درک کنیم. شاید این مشکل بسیاری از انسانهای عصر ماست. این جمله برای شما هم شاید آشنا باشه یا از خیلی ها شنیده باشید که آخرش چی!!شاید بتونید قسمتی از جواب این سوال رو توی این کتاب پیدا کنید.

November 16, 2005

روحیه محافظه کاری

امروز با دوستی در باره روحیات متفاوت آدمها حرف می زدم.اینکه بعضی از آدمها می دونن که از زندگی چی می خوان و بعضی حتی در آستانه میانسالی اندر خم یک کوچه اند. بعضی ریسک جزء جدایی ناپذیر زندگیشونه و بعضی اینقدر محافظه کارند که هیچ تصمیمی رو نمی تونن بگیرند.این دوست من معتقد بود که روحیه محافظه کار داشتن اجازه پیشرفت رو از ما می گیره و نمی ذاره که خودمون زندگیمون رو به جلو ببریم و ما رو تابع شرایط و دیگران می کنه، در عین حال که اجازه نمی ده هدفی رو در زندگیمون دنبال کنیم که اگر هم هدفی باشه این دودلیهای ناشی از این روحیه ما رو از رسیدن بهش محروم می کنه. توی حرفهامون به اینجا رسیدیم که آیا راهی برای تغییر این گونه روحیات وجود داره. این دوست من معتقد بود که می شه با روشهایی از آدمی محافظه کار نزدیک شد به کسی با روحیه ریسک پذیر.می گفت باید برای تغییر روحیه به این خود باوری رسید که میشه قدمی از اون حریم امنی که برای خودمون درست کردیم پا جلوتر گذاشت. مثلاً اگر سرعت بالای 100 برای ما نا امنی ایجاد می کنه، این قدم رو برداریم که یکبار سرعت رو به 105 برسونیم( این فقط مثاله، فردا نگید تشویقتون می کنم بالای 100 برونید!!!) و سعی کنیم که حس ناامنی نکنیم. وقتی در این سرعت ارامش پیدا کردیم سرعت بالا تر رو امتحان کنیم و در واقع به تدریج یاد بگیریم که نترسیم چون منشاء محافظه کاری ما که ما رو از تصمیم گیری دور می کنه ترس ما به خاطر از دست دادن امنیته.ما تصمیم مهمی با داشتن این نوع روحیه نمی گیریم چون می ترسیم از سر انجام اون. می ترسیم که آرامش و امنیتی که داریم یا در واقع حفاظی که به دوره خودمون کشیدیم از بین بره و برای همین دلخوش می کنیم و باقی می مونیم در وضعیتی که دوستش نداریم وعذابمون می ده ولی جریت تغیریش رو هم نداریم.من با این حرفهای دوستم موافقم ولی فکر می کنم تغییر یک روحیه اینقدر که در زبان آسان مییاد در عمل کاره راحتی نیست.شما چی فکر می کنید؟از تجربیات خودتون برای ما هم بگید.

November 14, 2005

دنیای صاف بچه ها

چند روزی که بد جور رفتم توی نخ وبلاگ گردی و چقدر هم وبلاگهای خوب دیدم. از وبلاگهای که از شعر میگن تا سیاست و پزشکی. یعنی از همه جا و همه کس. ولی یه دسته از وبلاگها برام خیلی جالب بودن. اون دسته ای که بابا یا مامانا برای بچه هاشون می نویسن حتی اگر اون بچه هنوز به دنیا هم نیومده باشه. و این دسته از وبلاگها چون اسم بچه ها رو داره، به اندازه دنیای همون بچه ها، صاف وصادق ، بی ریا و پر از مهرن. وبلاگه اروند پلی بود برای من که با وبلاگهای که پر از دنیای شیرین بچه هاست آشنا بشم و با کلی پدر و مادر با ذوق آشنا بشم و راستش بهشون حسودیم هم شد چون دلم می خواست من هم می تونستم برای بچه هام بنویسم و دنیای شیرین وجودشون رو ثبت کنم، از حرفهای با نمکشون تا شیطنتهای بی امانشون همه رو تعریف کنم و بعدها همه اینها بشن یه خاطره زیبا ولی چه می شه کرد که به قول برادرم توی دوران ما امکانات نبود!!!!ولی عیبی نداره خوندن همه این وبلاگها مثل این میمونه که خاطرات من زنده میشن.پس بابا و مامانها همینجور با ذوق و خوش قریحه باقی بمونید که دیگران هم همراه شما با دنیای صاف بچه هاتون زندگی می کنن.

November 11, 2005

یک اتفاق

دیشب در جمعی خانوادگی بودم و بحث کشیده شد به اینکه فرهنگی در جامعه ما رسوخ داره که به نوعی زنها در آن شهروند درجه دوم به حساب می آیند.یکی از دوستان جریانی رو تعریف می کرد که دو هفته پیش اتفاق افتاده.شبی دو دختر این دوست که هر دو بالای بیست سال سن دارند و بعد از هفت سال از خارج از کشور آمدند تا اینجا زندگی کنند به همراه برادر هجده ساله اشان، سگ کوچکشان را ساعت ده با ماشین میبرند بیرون. بعد از دو ساعت که برنمی گردند، پدر نگران، آنها رو در پارکینگ پلیس پیدا می کنه که به جرم داشتن سگ در ماشین، ماشینیشون رو توقیف کرده اند(منهم تا دیشب نمی دونستم که داشتن سگ در ماشین جرمه!!!). به هر حال بگذزیم که چندین روز طول کشیده تا از ماشین رفع توقیف شده ولی همه این داستان رو گفتم تا به این نکته برسم که در موقعی که پلیس این دختر جوان رو متوقف کرده و این دختر از ماشین پیاده شده تا با افسره مربوطه صحبت کنه، به جای اینکه دلیل توقیف رو بشنوه.می شنوه که چرا برادرت پیاده نشده از ماشین که صحبت کنه. این صحبت بیش از خود جریان توقیف این دختر رو ناراحت کرده بود که طرز رفتار اون افسر برای من که هم راننده بودم و هم بزرگتر ار برادرم توهین به شخصیت من بوده به عنوان یک زن. چرا من نباید قادر باشم که دلیلی توقیف ماشین رو بشنوم ولی برادر کوچکه من این صلاحیت رو داره. توی جمع همه ما چه زن و چه مرد، مخالف این نوع نگاه بودیم ولی همه ما معترف بودیم که این نگرش در جامعه متاسفانه وجوذ داره وخیلی هم عمیقه. و شاید همین نکات و اتفاقات کوچکه که باید ما رو به سمت تلاش برای یک تغییر فرهنگی پیش ببره. می دونم که مشکلاتی بسیار بزرگتر در همه ابعاد وجود داره ولی همین مشکلات کوچکه که کم کم تبدیل به فاجعه میشه اگر بهشون توجه نکنیم.

November 08, 2005

همه چی مون به همه چی مون می یاد!

چند روز پیش حرفهام در باره فیلم آکواریوم نیمه کاره موند که حالا فرصتیه که کمی بیشتر در باره اش بگم.

ایرج قادری هیچ وقت در انتخاب بازیگر ریسک نمی کنه. امین حیایی در هر فیلمی عامل فروشه و چهره جذاب مهناز افشار بخصوص با لباسهای رنگ و وارنگی که در هر صحنه ای تغیر می کنه می تونه فروش فیلم رو به بالاتر از صد میلیون ببره. برای همینه که میگم قادری از اون کارگردانهای که میدونه از فیلمش چی می خواد و چطور باید اون رو به دست بیاره. و البته که انتخاب ایرج نوذری که این روزها سریال هم زیاد ازش می بینیم انتخاب به جائی بوده و حتما یادتون هست که محمد رضا گلزار هم کشف قادریه. البته گلزار توی آکواریوم بازی نمی کنه. فقط می خوام یادآوری کنم که قادری همیشه در انتخاب بازیگر هوشمندانه عمل کرده.

ولی آکواریوم هم مشکل دیگر جنبه های زندگی ما رو داره. مشکل سرعت! (میگن که همه چی مون به همه چی مون می یاد.)

نمی دونم دیشب برنامه نود رو با اجرای فوق العاده عادل فردوسی پور دیدید یا نه. بحث در باره بازی روز جمعه استقلال و پیروزی بود و اینکه چرا اینقدر فوتبال ما کُنده. چرا فوتباله ما سرعت نداره و باید چیکار کنیم که فوتبال ما بتونه جذابیت فوتبال اروپای رو پیدا کنه.
و این مشکل سینمای ما هم هست. مشکل کندی در ریتم. معضلی که که اکثریت فیلم های ما بااون مواجهن و آکواریوم استثناء نیست. فیلم بیشتر در حاشیه حرکت می کنه و این سرعت فیلم رو میگیره. اگر بشه وسط فیلم بری و قهوه بخری (سینما فرهنگ دستگاه خودکار برای خرید قهوه داره!)و وقتی برمی گردی انگار که هیچ صحنه و دیالوگی رو از دست ندادی، یعنی که یه جای کار ایراد داره. یعنی ریتم فیلم کنده. البته باز جای شکرش باقیه که آکواریوم ازون دسته فیلمهای نیست که اگر صندلیت راحت باشه، همه کمبود خوابهات رو با یه فیلم دیدن بتونی جبران کنی ولی از اون ایده ال هم متاسفانه دوره. و این موضوع ربطی هم به نوع فیلم نداره. این مشکل سینمای ماست، همونطور که مشکل ورزش ماست و همونطور که مشکل ادارات ماست. و باید که فکری براش کرد ولی قبل از هر چیز باید باور کنیم که مشکلی هست.

November 05, 2005

حراج انسان!

نمی دونم قراره به کجا برسیم توی این دنیای امروز و ذیگه چه کارهائی مونده که این موجود دو پا امتحانش نکرده. دو تا مطلب خوندم امروز که هر دو در باره حراج انسان بود. البته می دونم دوره برده داری گذشته و البته امیدوارم که این دوره تمام شده باشه. این دو مطلب هم در باره حراج انسانها توسط کس دیگری نبود بلکه در سایت eBay وتوسط خود این اشخاص اتفاق افتاده. خانم 48 ساله ای که طراح جواهره با ثبت آگهی خانه قدیمی 100 ساله اش رو همراه با خودش! به حراج گذاشته ودلیل این کار رو نیافتن مردی اعلام کرده که بتونه سقفی رو باهاش شریک بشه. حراج بعدی از این هم عجیبتره، جای که دو پسر 19 ساله برای تامین هزینه دانشگاهشون خودشون رو به حراج گذاشتن به طوری که این دو نفر برای مدت یک هفته به طور کامل در اختیاره برنده حراج قرار می گیرن. متاسفانه نمی تونید در حراج این دو پسر شرکت کنید چون به قیمته 246 دلار فروخته شدن ولی اگر علاقمندید که خونه ای رو همراه صاحب زیباش (باور کنید که زیباست) بخرید و بیشتر از ششصذ هزار دلار پول دارید، تا روز والنتاین فرصت دارید که توی این حراج شرکت کنید. حالا وقتی میگم روزگاره غریبی شما بگید نه.
می تونید اصل مطلب در باره دو پسر فروخته شده رو اینجا بخونید و عکس خانم مورد حراج رو اینجا

روزگار غریبی است

چقدر احساس تنهایی می کنم. نمی دانم پیش آمده که در جمعی باشید ولی آنقدر دور باشید از دیگران که انگار تنهای تنهائید. همه هستند. دوستان، آشنایان، فامیل دور و نزدیک ولی معنی بودن با دیگران یعنی درک متقابل، یعنی حس نزدیکی واقعی. حسی که در کمتر رابطه ای قادر به پیدا کردنش هستیم. چقدر رفتارهای ما قابل درکند برای اطرافیانمان؟ چقدر همراه می شوند با احساسات ما؟ چقدر می بخشند و فراموش می کنند خطاهای ما را؟ وبالعکس چقدر ما قادریم که به روح کسانی که دوستشان می داریم نزدیک شویم؟ روزگار غریبی است. روزگاری که میتوان به مدد دانش نوین نزدیک بود با دورترین عزیزانمان ولی دوریم حتی با نزدیکترین کسانمان. شاید خودآگاهانه انتخاب کرده ایم که تنها باشیم چون زمانی که زبان مشترکی بادیگران نداریم هر ارتباطی کسل کننذه، بی روح و بی نتیجه میگردد. و من نمی دانم چطور قادرم که این زبان مشترک را پیدا کنم، شما می دانید؟

November 01, 2005

سینما فرهنگ

قبل از اینکه ادامه بدم حرفهام رو در باره فیلم آکواریوم می خوام در باره سینما فرهنگ تهران کمی حرف بزنم.این سینما در حد استانداردهای روز دنیاست.به خصوص سالن شماره دو که وقتی فیلمی رو انجا می بینم گاهی یادم می ره که توی تهرانم.صدای دالبی که همه حس فیلم رو منتقل می کنه و صندلی های راحتی که اگر کم خوابی دارید و خیلی هم مهم نیست براتون که آخر فیلم چی میشه میتونید راحت روشن بخوابید.امیدوارم که روزی بیاد که همه سینما های نه فقط تهران که کشورمون اینقدر مجهز باشن.