March 20, 2007

نقطه زندگی...

از 6سالگی شروع به طراحی کردم،و از آنچه تا سن 70 سالگی انجام دادم نا خشنودم.وقتی که من 63 سال داشتم فهمیدم که چگونه از روی حیوانات،پرندگان،حشرات،ماهیها و نهالها طراحی کنم.در 73 سالگی فهمیدم چگونه فرمهای حقیقی طبیعت را به زنجیر بکشم.هنگامی که به سن 80 سالگی برسم استعداد بیشتری بروز خواهم داد،زمانیکه سنم به 90برسد به کمال نزدیکتر می شوم و به عمق اشیاء نفوذ خواهم کرد.در صد سالگی شکوهمند خواهم شد و وقتی که به 110 سالگی رسیدم،قادر خواهم بود که زندگی را با یک خط ، یک نقطه نشان بدهم و به اندازه ای در این امر موفق خواهم شد که هیچکس به این حرفهای من نخواهد خندید...

هوکوسای،نقاش ژاپنی،۱۷۶۰تا ۱۸۴۹

به نقل از وبلاگ پر محتوای شاهد عینی

Send this post to BalatarinSave this post to del.icio.us

March 15, 2007

عید بچگی

نزدیک شدن به سال نو همیشه آدم رو به یاد بچگی می اندازه . به یاد اون همه ذوق برای رسیدن عید . به یاد گشتن همه کمدهای خونه برای پیدا کردن عیدی های که نمی دونستیم امسال کجا قایم شدن. به یاد به زور بیدار موندن تا نیمه های شب که که وقتی سال تحویل میشه از لیوان آبی که پدر گذاشته سر سفره هفت سین و یه ساعتی کنارش قران خونده بخوریم که همه سال سالم بمونیم. به یاد همه اون حس عجیبی که دعای تحویل سال بهمون می داد با اینکه حتی معنیش رو هم نمی دونستیم. به یاد همه اون لحظه های که انقدر قشنگ بودن که شدن خاطره و هنوز هم عید بااینکه بزرگ شدیم طعم همون خاطره ها رو می ده. با اینکه دیگه هیچی مثل گذشته نیست ولی انقدر اون خاطره ها ، مثل همه خاطره های به یاد موندنی زندگیمون ، قشنگ و فراموش نشدنین که میشه باز هم مثل بچگی تا نیمه های شب بیدار موند و دوباره طعم اون لحظه ها رو مز مزه کرد.

March 14, 2007

زمانم نمی دهد

دوست دارم که این صفحات دچار روزمرگی نشه وبرای همین دوست دارم نوشته ها متفاوت باشه.از فیلم وکتاب وشعر تا سیاست وفرهنگ و علم. امروز پای مونیتور کتاب حافظ شیراز رو باز کردم به این قصد که هر شعری آمد همون رو بنویسم ، حالا اینهم شعر:

بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اینم ستاند و آنم نمی دهد

مردم در این فراق و در ان پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه زمانم نمی دهد

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

March 13, 2007

الماس خون

حدود یک ماه پیش فیلم الماس خون رو در سینما دیدم(فکر میکنم برای درک بهتر هر فیلم سینمایی باید اون رو در سینما و روی پرده بزرگ دید). و بسیار هم تحت تاثیر قرار گرفتم. قصد هم داشتم که همونموقع در باره اش بنویسم که مثل بسیاری از تصمیمهای به تعویق افتاده میسر نشد.اگر چه که گذر زمان از تاثیر به جا گذاشته شده کم کرده ولی تا همه تاثیر از بین نرفته چند خطی در باره اش می نویسم. فیلم شاید به نوعی تجاری به نظر بیاد با بازیگر مطرحی مثل دی کاپریو ولی من مدتها بود که فیلمی به این شکل چند وجهی ندیده بودم. ایده اولیه ساخت این فیلم از فیلم مستنئدکوتاهی گرفته شده که در باره قاچاق و مشقات بیش از حد کارگران برای استخراج الماس ساخته شده است. ادوارد زوکر کارگردان فیلم در این باره گفته که ایده ساخت فیلمی که قادر باشه همه این بلایا را به طور گسترده نشون بده به ذهنش رسیده و این فکر که برای دیده شدن هر چه بیشتر و فراگیری پیام باید که از هنرپیشه های مطرح استفاده کند از ابتدا در ذهنش بوده. موضوع فیلم وجهی از فیلم بود که من مدتها بود در فیلمهای هالیودی نمی دیدم، اگر چه که فیلم قبلی زوکر یعنی آخرین سامورایی رو هم خیلی دوست داشتم. گذشته از فیلنامه و موضوح ، فیلم مدیون دو بازی فوق العاده است. دی کاپریو در نقش یک آفریقایی سفید پوست ودی جایمون هونسو در نقش پدر سیاه پوستی که خانواده و بخصوص پسرش رو در جنگهای داخلی و در واقع در جنگ الماس گم کرده و خود در دام شورشیان اسیر شده و با فرار از این دام حالا به دنبال خانواده اش می گرده. هر دوی این بازیگران عالی در نقش فرو رفتند و هر دو به حق کاندید اسکار 79 شدند. قصد ندارم از صحنه های تاثیر گذار فیلم که کم هم نبودند حرفی بزنم تنها این نکته که فیلم بسیار واقع گرایانه به موضوع قاچاق الماس پرداخته و بسیار واقع گرایانه در باره کودکانی صحبت کرده که به جای بازی با اسباب بازی ، با تفنگ ومسلسل واقعی بازی می کنند و کشتن آدمها برایشان جنبه تفنن دارد. الماس خون فقط یک فیلم برای سرگرمی نیست، فیلمی است که تا مدتها ذهن ، فکر و وجدان رو در گیر خودش می کند. .

March 12, 2007

باز هم 300

امروز در چند وبلاگ و همینطور در جند روزنامه در باره فیلم جنجالی 300 مطالبی خواندم. برام این همه واکنشهای منفی از سوی ایرانیان و همینطور برداشتهای متفاوت خارجیان جالب بود. اینکه فیلمی که در رده فیلمهای خیالی قرار می گیرد این چنین دچار تفسیرهای واقعی شود هم نکته عجیبی بود. در اینکه چهره مخدوشی که از ایرانیان در این فیلم نشان داده شده غرور ملی ما را جریحه دار می کند شکی نیست ولی اینکه حتی با این قضیه هم مقطعی و احساسی بر خورد کنیم و چند روز دیگر هم همه چیز فراموش شود هم به نظر من چاره کار نیست.

March 11, 2007

شادی بی دلیل نه ،تنها یک دلیل برای شادی

روز خوب را ما میسازیم یا عواملی خارج از قدرت ما ست که نقش اصلی را ایفا میکند؟ گاه حتی بی دلیل شادیم و گاه حتی هزاران دلیل برای شاد بودن کافی نیست. حیرانم که ما تابع جبریم یا به اختیار خود و حیرانم که تا به کی در این حیرانی غوطه وریم. هنوز هم خستگی به در نشده ولی حداقل حس می کنم کمتر تنهایم و همین یک دلیل کافی است برای شاد بودن، حتی اگر خسته و حیران باشم

March 10, 2007

خستگی

شده گاهی خسته باشید ، نه از کسی یا چیزی،نه از حرفی یا کاری، فقط خسته باشید. این حس که چقدر سخته حرف زدن به طوری که دیگران هم معنای کلامت رو کامل درک کنند. اینکه چقدر حتی سخته فکر کردن در باره اینکه کجای راه رو اشتباه رفتی. اینکه چرا هر حرفی دیگه حتی در نظر خودت هم توجیه به نظر میاد. و عجیب اینکه این خستگی توش غم نیست بلکه توش تعجب و حیرته. تعجب از خود، حیرت از اینکه چرا و باز هم خستگی.