November 05, 2005

روزگار غریبی است

چقدر احساس تنهایی می کنم. نمی دانم پیش آمده که در جمعی باشید ولی آنقدر دور باشید از دیگران که انگار تنهای تنهائید. همه هستند. دوستان، آشنایان، فامیل دور و نزدیک ولی معنی بودن با دیگران یعنی درک متقابل، یعنی حس نزدیکی واقعی. حسی که در کمتر رابطه ای قادر به پیدا کردنش هستیم. چقدر رفتارهای ما قابل درکند برای اطرافیانمان؟ چقدر همراه می شوند با احساسات ما؟ چقدر می بخشند و فراموش می کنند خطاهای ما را؟ وبالعکس چقدر ما قادریم که به روح کسانی که دوستشان می داریم نزدیک شویم؟ روزگار غریبی است. روزگاری که میتوان به مدد دانش نوین نزدیک بود با دورترین عزیزانمان ولی دوریم حتی با نزدیکترین کسانمان. شاید خودآگاهانه انتخاب کرده ایم که تنها باشیم چون زمانی که زبان مشترکی بادیگران نداریم هر ارتباطی کسل کننذه، بی روح و بی نتیجه میگردد. و من نمی دانم چطور قادرم که این زبان مشترک را پیدا کنم، شما می دانید؟

2 comments:

Kourosh said...

بهروز جان
زندگی انسانها با تنهائی گره خورده و همین که میگی دور و برت پر آدم، دوست! و آشنا ولی بازم تنهائی.هیچ علاجی براش نمیبینم جز یافتن یک عشق که خیلی سخته پیداکردنش و از اون سخت تر نگه داشتنش.

Anonymous said...

کوروش جان، پیدا کردن عشق یعنی پیدا کردن کسی که نزدیکترین زبان مشترک رو با ما داشته باشه و قبول دارم که کاره سختیه. ولی اگر انقدر خوش اقبال باشیم که این همزبان رو پیدا کنیم، باید با همه وجودمون سعی کنیم حفظیش کنیم.ممکنه سخت باشه ولی عشق پر ارزشترین موهبتی که نصیبمون میشه و باید که قدرش رو خوب بدونیم.